داستانک
خدای خوب من کاش نمی فهمیدیم و کاش می فهمیدیم،نمی فهمیدیم آنطور که دلمان می خواهد و می فهمیدیم آنطور که هست

یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 460

داستانک

داستانی عبرت آموز از پائولو کوئلیو

يك روز صبح همراه با يك دوست آرژانتيني در صحراي"موجاوه"قدم مي زديم،كه چيزي را ديديم كه در افق مي درخشيد.هرچند قصد داشتيم به يك دره برويم،مسيرمان را عوض كرديم تا ببينيم آن درخشش از چيست.تقريبآ يك ساعت در زير آفتابي كه مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي كه به آن رسيديم فهميديم چيست،يك بطري آبجو بود،خالي.شايد از چند سال پيش آنجا افتاده بود.غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود. از آنجا كه صحرا بسيار گرم تر از يك ساعت قبل شده بود تصميم گرفتيم ديگر به سمت دره نرويم.به هنگام بازگشت فكر كردم:چند بار به خاطر درخشش كاذب راهي ديگر،از پيمودن راه خود بازمانده ايم؟
اما باز با خودم فكر كردم:اگر به سمت آن بطري نمي رفتم،چه طور مي فهميدم فقط درخششي كاذب است؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, پائولو کوئلو",



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کلبه اندیشه و احساس و آدرس mohammad.dh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.