داستانی عبرت آموز از پائولو کوئلیو
يك روز صبح همراه با يك دوست آرژانتيني در صحراي"موجاوه"قدم مي زديم،كه چيزي را ديديم كه در افق مي درخشيد.هرچند قصد داشتيم به يك دره برويم،مسيرمان را عوض كرديم تا ببينيم آن درخشش از چيست.تقريبآ يك ساعت در زير آفتابي كه مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي كه به آن رسيديم فهميديم چيست،يك بطري آبجو بود،خالي.شايد از چند سال پيش آنجا افتاده بود.غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود. از آنجا كه صحرا بسيار گرم تر از يك ساعت قبل شده بود تصميم گرفتيم ديگر به سمت دره نرويم.به هنگام بازگشت فكر كردم:چند بار به خاطر درخشش كاذب راهي ديگر،از پيمودن راه خود بازمانده ايم؟
اما باز با خودم فكر كردم:اگر به سمت آن بطري نمي رفتم،چه طور مي فهميدم فقط درخششي كاذب است؟
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسبها: "داستانک, جمله کوتاه, پائولو کوئلو",