خدای خوب من کاش نمی فهمیدیم و کاش می فهمیدیم،نمی فهمیدیم آنطور که دلمان می خواهد و می فهمیدیم آنطور که هست

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 426

سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 447

ضرب المثل یه آشی برات بپزم…..از کجا امده؟

در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.
او نوشته: ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 438

داستان کوتاه (در را برویم باز میکنه)

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 420

داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 483

مسعود و خانم ویکی

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 489

کلوچه

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 514

هر چه خدا بخواهد

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 422

بهشت و جهنم


:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",



پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 489

داستان کوتاه/شکر گذار خدا باشیم

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن راداشت که مسیر خلوت بود



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 4600

داستان کوتاه کرم شب تاب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می‌کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 438

داستان کوتاه/اولین باری که همسرم از من خواست!!

وقتی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم!ا

ومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از منخواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 391

داستان زیبا و خنده دار معلم و شاگرد زرنگ


:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،



یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 526

داستانک

داستان زیبای 4 دانشجو و امتحان و استاد

چهار دانشجوی پزشکی که امتحان داشتند به جای خواندن درس و آماده کردن خود برای امتحان به یک پارتی میروند و از درس خواندن غافل میشوند.فردا صبح هر چهار دانشجو حیله ای به کار میبرند تا استاد امتحانشان را به تاخیر بیندازد.حیله از این قرار بود که به پیش استاد رفتند و به استاد گفتند دیروز به یک خارج از شهر رفته بودند و از قضا در راه برگشت لاستیک ماشینشان پنچر میشود و مجبور میشوند ماشین را تا شهر هل بدهند و نتوانستند درس بخوانند.استاد به آنها میگوید اشکالی ندارد و از شما چهار روز دیگر امتحان میگیرم.چهار دانشجو هم با خوشحالی تمام چهار روز را به درس خواندن مشغول بودند و در روز امتحان پیش استاد رفتند.استاد از آنها میخواهد هر کدام به اتاق جداگانه ای بروند تا از آنها امتحان گرفته شود.پس از اینکه استاد برگه ها را به آنها میدهد همگی به شدت تعجب میکنند.به نظر شما سوالات و بارم نمرات به چه صورت بود؟

__سوال اول نام و نام خانوادگی؟ ( 2 ) نمره .
__سوال دوم کدام چرخ ماشین پنچر شد؟ ( 18 ) نمره.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, دانشجو, دانشگاه, امتحان",


یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 549

چه واژه ای برای این کا میشه در نظر گرفت؟؟؟؟

چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.

در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون

"مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.

برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم

امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد."

داستانک؛ کیفیت و استاندارد ژاپنی ها

 

 



:: موضوعات مرتبط: اندکی برای تفکر، داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, ژاپن, کار, عکس, تعهد, کامپیوتر",


یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 462

داستانک

داستانی عبرت آموز از پائولو کوئلیو

يك روز صبح همراه با يك دوست آرژانتيني در صحراي"موجاوه"قدم مي زديم،كه چيزي را ديديم كه در افق مي درخشيد.هرچند قصد داشتيم به يك دره برويم،مسيرمان را عوض كرديم تا ببينيم آن درخشش از چيست.تقريبآ يك ساعت در زير آفتابي كه مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي كه به آن رسيديم فهميديم چيست،يك بطري آبجو بود،خالي.شايد از چند سال پيش آنجا افتاده بود.غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود. از آنجا كه صحرا بسيار گرم تر از يك ساعت قبل شده بود تصميم گرفتيم ديگر به سمت دره نرويم.به هنگام بازگشت فكر كردم:چند بار به خاطر درخشش كاذب راهي ديگر،از پيمودن راه خود بازمانده ايم؟
اما باز با خودم فكر كردم:اگر به سمت آن بطري نمي رفتم،چه طور مي فهميدم فقط درخششي كاذب است؟



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: "داستانک, جمله کوتاه, پائولو کوئلو",


یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 502

داستانک

استاد و دانشجو - داستان کوتاه
دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست ونه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان  نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی ...!



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


یک شنبه 1 ارديبهشت 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 332

داستانک


 

۳ آمریکایی و ۳ ایرانی در هواپیما

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: داستانک,


یک شنبه 25 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 284

تفکـرات پدر پولـدار و پدر فقیـر

1-پدر پولدار می گفت: بی پولی ریشه همه شراتهاست و پدر بی پول اعتقاد داشت که پول ریشه همه بدیها است.
2- پدر پولدار می گفت خوب درس بخوانید تا بتوانید شرکتهای خوبی بوجود آورده و خوب اداره کنید ولی پدر می گفت



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،
:: برچسب‌ها: داستانک, جمله کوتاه,


یک شنبه 25 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 268

پول دود کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


جمعه 23 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 270

حتما یه خیری درش هست ...!


یه پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی می افتاد این رفیقه میگفت که حتما خیری درش هست. یه روز اینا با هم میرن شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه.

خیلی داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه و میگه چه خیری و رفیقش رو میندازه زندان. چند وقت بعد پادشاه میره شکار اما این بار گیر یه قبیله ادم خوار میفته. ادمخوارها میبندنش به درخت و میخواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه انگشت قطع شده پادشاهه میشن.

اونا یه اعتقادی داشتن و اونم این بوده که اگر کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه رو ازاد میکنن.

پادشاه یاد دوستش میفته و میره از زندان درش میاره و ببخشید اشتباه کردم انداختمت زندان حق با تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو میخوردن... دوستش میگه اینم یه خیری داشته که منو انداختی زندان. پادشاه میگه بابا چه خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و... . میگه من اگر زندان نمیرفتم با تو بودم من که نقص عضو نداشتم ادمخوارها منو که میخوردن!



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


جمعه 23 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 326

چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد....
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود
.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


جمعه 23 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 292

سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام!

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این 3 نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟

جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


جمعه 23 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 364

دلیل رشـوه دادن

شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

پادشاهی دلقکی داشت که با همه درباریان مزاح می کرد و آن ها را مسخره می کرد جز یک نفر به نام اصیل الدین.

روزی پادشاه به دلقک گفت: تو چرا همه را مسخره می کنی جز اصیل الدین.

گفت: چون همه به من دو دینار می دهند و او صددینار.

شاه اصیل الدین را احضار کرد و سبب پرسید، اصیل الدین گفت: دینار به دو تن می دهند، یکی آن که دستشان بگیرد و دیگر آن که پایشان نگیرد. امیر بسیار خندید و او را مرخص کرد.



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


جمعه 23 فروردين 1392
نویسنده : محمد دهدار
بازدید : 618

آدم بی آزار یا بی خاصیت؟!!

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد
 منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم
 که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند



:: موضوعات مرتبط: داستانک، ،


صفحه قبل 1 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کلبه اندیشه و احساس و آدرس mohammad.dh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.